نمیدونم خودخواهیه یا نه، اما دلم میخواد خیلیچیزا متعلق به من باشه. وقتی من شروعش کردم من تمومش کنم، وقتی من به همه معرفیش کردم تا ابد اسم من روش باشه. من درمورد علایق و کارایی که انجامشون میدم خیلی بخیلم. برام مهم نیست که یهنفر از قبل اون کارارو انجام میداده یا اون علایقو داشته یا نه، اما اگه بفهمم سعی کرده شبیه من باشه یا ازم تقلید کنه اذیت میشم.
حالا هرچی دوست دورمه هم تقلیدکردنو خوب بلده. تقلیدکردنی که بفهمه از تو تقلید کرده نهها، تقلیدی که یهو تو رو میکوبونه و فکر میکنه همهچی از اول متعلق به اون بوده.
یادمه اولین روزایی که دوستیمو باهاشون شروع کردم حتی نمیدونستن راهروی مدرسه چیه، دفتر مدیر کجاست یا یا یا. بچههای مودب و مثبتی که حتی اسم معلمشونم یادشون میره. اما میدونین چیشد؟ یهو دیدم بعد از چندسال جلوم وایسادن و اگه شرایط جوری نباشه که بتونم توی راهرو باشم بهم میگن ترسو. خیلی زور داره، خیلی!
این یه نمونه خیلی کوچیکه. خیلی چیزارو خواستم بنویسم اما دیدم توضیحدادنش مسخرهست. سخته. خالهزنکی میشه.
آخرای فیلم Mother زنه خونهش پر از آدم میشه و کل خونه رو به هم میریزن، کابینتارو میشکنن، رو تختش رابطه برقرار میکنن، جای وسایلشو تغییر میدن. این حس رو من دو موقع توی زندگیم بیش از حد تجربه میکنم.
۱. وقتی انتظاماتم و وسواسهام بیشازحد میشه.
۲. وقتی ازم تقلید میکنن.
میدونین؟ خیلیاوقات از این حس عذابوجدان میگیرم. حس میکنم آدم بدیَم. اما اگر بخوام حسم رو نسبت به تقلید دوستام بگم اینه که انگار کل وجودم حفره حفره میشه. بیهویت میشم. چون دوستام دارن از شخصیتم مین. از کارایی که میکنم، حرفایی که میزنم، و چیزایی که دوست دارم.
دوستام خیلی از چیزارو ازم گرفتن، حتی خودم رو.
-بابا برگشت. نمیدونم خوشحال باشم یا نه. نیستم، خنثی.
دلم میخواد با خانم بلک صحبت کنم. نیاز به حرفزدن دارم، نه شنیدن.
چندروز پیش موقع رفتن به مدرسه گفتم کاش امروز یه گوش شنوا برام پیدا شه، کسی که بفهمه و درک کنه. تا پامو تو مدرسه گذاشتم آنابل اومد طرفم و یهساعت، دقیقا یهساعت از وضع خوب خانوادگیش تعریف کرد. اون موقع مهربون بودم، اما الان از یادآوریش حالم بههم میخوره.
۱. یکیشون گفت: نگرانتم، نذار فکرکردنت به خدا، باعث کفر شه. نذار اونقدری شک کنی که کافر شی.
اونیکی گفت: فلسفه باعث کفر میشه. نرو سراغش. ولش کن.
یکی دیگه گفت: حسش کن، نشونههاش هست. روایاتش هست. احادیث هست. آیههاش هست.
معلما از دستم کلافهن. این رو حس میکنم. اونروز صدای کافرگفتنهاشون توی مغزم میپیچید. خانم برگمن گفت بعد از اینکه پیام تبریک روز معلمم بهش رو توی گروه معلما فرستاده، یه عکسالعملهایی دیده ازشون که باید بعدا صحبت کنیم. گفتم بد؟ گفت نه، فقط باید یادت باشه راه رو گم نکنی.
اما من راه رو گم کردم. من چندروزه توی تاریکی، میترسم آنتوان لاوی بیاد خفهم کنه. من چندروزه گریه میکنم و میگم: نمیخوام کافر شم. من چندروزه خودمو پر کردم از حرفای اپیکور و عینالقضات همدانی و حتی، صدای یاسمن آریانی.
دینم وصل شده به ت و ت دست میذاره رو عمیقترین احساساتم. بارش سنگینه. مثل یه بختک افتاده رو سینهم و انگار، راه گریزی هم نیست. زیر بار ندونستن، دارم له میشم و زمان اونقدر زود میگذره که حس میکنم همینروزاست یکی بیاد گلومو فشار بده و بگه: چرا نمیفهمی؟ چرا نمیخونی؟ چرا نمیدونی؟
من هیچی نمیدونم. حتی اگه خانم برگمن برامون صدتا سخنرانی دیگه هم بفرسته، هیچی نمیفهمم. حتی اگه همه پادکستهای فلسفی رو زیرورو کنم، هیچی نمیفهمم. حتی اگه کل کتابای مطهری و شریعتی رو بخونم هم هیچی نمیفهمم.
۲. همهش تصویر طره موی روشنی میاد جلوی چشمم، که توی دستای یه مرده و یه دختر با موهای بور، فکر میکنه موهای خودشه. دائم از خودم میپرسم: آخه مگه چشمای کی بهجز من اونشکلی بود؟
چندروزه احساسات دارن خفهم میکنن. این بار رو نه شجریان میتونه سبک کنه و نه مرضیه. انگار درکنشدنیه و باید یه آهنگ بیاد که اون احساس رو لمس کنه. امشب به آماندا گفتم "یه آهنگ بفرست که حس کنی خوشم میاد". فاطمه مهلبان فرستاد، نشد بابا.
۳. خانم فالکن وقتی فهمید اکثر کتابا جای تاثیر مثبت، روانیم میکنن گفت: فکر میکنی تو برزخی، همین که حس میکنی روانی شدی آثار خوبی داره، شاید یهروزی نویسنده شدی.
و الان که فکر میکنم، میبینم تنها چیزی که نیاز دارم هم نویسندهشدنه.
۴. دوروزپیش، دیدم پشتسر هم صدای گربه میاد. خواستم برم طرف پنجره، اما صداش منو کشوند طرف در و تا درو وا کردم، دیدم یه گربه پرید تو خونه. بین اون همه آپارتمان، بین اون همه طبقه، بین اون همه در، اومده طبقه سوم و جلوی در خونه ما. بهش ماهی دادم و یهبار دیگه مطمئن شدم خدا خیلی دوستم داره.
درباره این سایت